بمرد رستم زال و ز تن غبار گذاشت
ببرد حسرت و عبرت بيادگار گذاشت
خوشا کسي که چو رو کرد سوي او دنيا
باختيار گذشت و باختيار گذاشت
بدان کسي که طلب کرد و دل بدنيا بست
باختيار گرفت و باضطرار گذاشت
گذاشت هر که بجز کردگار حسرت بود
خوشا کسي که دلش را بکردگار گذاشت
فلک نگردد الا بمدعاي کسي
که کار خويش بخلاق کار و بار گذاشت
چو اختيار ندادند بنده را در کار
خنک کسي که بمختار اختيار گذاشت
چو (فيض) هر که بدنيا نبست دل جان برد
دعاي خير ز نيکان بيادگار گذاشت