نسرشته اند در گلم الا هواي دوست
سر تا بپاي من همه هست از براي دوست
تن از براي آنکه کشم بار او بجان
جان از براي آنکه فشانم بپاي دوست
دل از براي آنکه به بندم بعشق او
سر از براي آنکه دهم در هواي دوست
چشم از براي آنکه به بينم جمال او
لب از براي آنکه بگويم ثناي دوست
دست از براي آنکه بدامان او زنم
پاي از براي آنکه روم در رضاي دوست
گوش از براي حلقه و گردن براي طوف
يعني اسير و بنده ام و مبتلاي دوست
در سر خيال و مهر بدل سينه بهر راز
در لب دعا، ثنا بزبان، ديده جاي دوست
خوش آنکه مدعاي من از وي شود روا
ليکن بشرط آنکه بود مدعاي دوست
گر دوست را بجاي من مبتلا بسي است
بي او شوم اگر بودم کس بجاي دوست
اي (فيض) نوش باد ترا هر چه ميکشي
از جام عشق و باده مهر و وفاي دوست