بکجا روم ز دستت بچه سان رهم ز شستت
همه جا رسيده شستت همه را گرفته دستت
بکشي بشست خويشم بکشي بدست خويشم
بکش و بکش که جانم بفداي دست و شستت
بمن فقير مسکين چو گذر کني بيفکن
نظري چنانکه داني بزکوة چشم مستت
بنوازي ار گدائي به تفقد و عطائي
نکني ازين زياني نرسد از آن شکستت
نگهي بناز ميکن در فتنه باز ميکن
بره نظاره بس دل باميد فتنه هستت
کنيم خراب و گوئي ز چه اينچنين شدستي
ز نگاه نيم مستت ز دو چشم مي پرستت
بسخن حيات بخشي بنگاه جان ستاني
بکن آنچه خواهدت دل چه ز نيکوئي گسستت
کند آرزو کسي کو سر همتش بلندست
که نهد سري بپايت که شود چه خاک پستت
بدرت شکسته آيم تو نپرسيم که چوني
برهت فتاده نالم تو نگوئيم چه استت
چه شود گر التفاتي بکني بجانب (فيض)
سر لطف اگر نداري ره قهر را که بستت