جمال يار که پيوسته بي قرار خود است
چه در قفا و چه در جلوه در قرار خود است
هميشه واله نقش و نگار خويشتن است
مدام شيفته زلف تابدار خود است
هم اوست آينه هم شاهد است و هم مشهود
بزير زلف و خط و خال پرده دار خود است
هم اوست عاشق و معشوق و طالب و مطلوب
براه خويش نشسته در انتظار خود است
براي خود بود و عندليب گلشن خود
هواي کس نکند سبزه و بهار خود است
بکام کس نشود هرگز آنکه خود کامست
بحال غير نپردازد آنکه يار خود است
بگوي (فيض) سخنها که کس نمي فهمد
بقدر دانش خود هر کسي بکار خود است
مدام خون جگر ميخورد ز پهلوي خود
چو لاله اين دل سرگشته داغدار خود است