زاهدا قدح بردار اين چه غيرت خام است
زهد خشک را بگذار رحمت خدا عامست
خويش را چه ميسوزي زهد را بر آتش ريز
کيسها چه ميدوزي نقدها ترا رامست
ذوق مي چه نشناسي شعله گر شوي خامي
آنکه مست جانان نيست عارف ار بود عامست
عشق کهنه صياديست ما چه مرغ نو پرواز
خال مهوشان دانه، زلف دلبران دامست
جوش باده ما را نه خم فلک تنگست
پيش ناله مستان غلغل فلک خامست
هرزه پويد اسکندر در ميان تاريکي
آب زندگي باده چشمه خضر جامست
چون چشيدي اين باده عيشهاست آماده
جان چو محو جانان شد در بهشت آرامست
پاي بر سر خود نه دوست را در آغوش آر
تا بکعبه وصلش دوري تو يک گامست
چون ز خويشتن رستي با حبيب پيوستي
ورنه تا ابد ميسوز کار و بار تو خامست
مستي من شيدا نيست کار امروزي
تا الست شد ساقي (فيض) دردي آشامست