چون توان بود در آنجاي که آسايش نيست
يا بگنجد بسوفار که گنجايش نيست
چه دهي دل بسرائي که دل از وي بکني
يا نهي رخت بدان خانه که آسايش نيست
هر که او عاقبت انديش بود دل ننهد
در مقامي که بقا را ره گنجايش نيست
نعمت دنيي دون هيچ نگيرد دستت
بعبث دست ميالا که جز آلايش نيست
مال و جاهي که بر آن روز بروز افزائي
کاهش جان بود آن مايه افزايش نيست
خويشتن را بفسون و حيل آراسته است
نخري عشوه دنيا که جز آرايش نيست
هر که را زينت اين زال دل از جا ببرد
خون رود از نظر و فرصت پالايش نيست
دست مشاطه نيارد رخ دنيا آراست
زال بد منظر دون قابل آرايش نيست
هست زندان خردمند و بهشت نادان
نزد ارباب بصر قابل آسايش نيست
هر چه در دين کندت سود بجا آور زود
ور زيانست بمان حاجت فرمايش نيست
طاعت حق کن و بگذر ز شمار طاعت
ره مپيما و برو فرصت پيمايش نيست
منشين شاد و مجو خاطر جمع و دل خوش
(فيض) ازين مرحله کاين منزل آسايش نيست