عشق بيچون تو يارب در دل من چون نشست
گوهر روحي پاکي بين چه سان در خون نشست
گشت عالم را سراپا جاي گنجايش نيافت
غير صحراي دل من زان درين هامون نشست
اينقدر دانم که جا کرده است در ويرانه ام
مي ندانم چون درآمد از کجا و چون نشست
پادشاه عشق بر ملک خرد تا دست يافت
ملک را بگرفت سرتاسر خرد بيرون نشست
هر خردمندي که بوئي از مي عشقش شنيد
سر بصحرا داد عقل و پهلوي مجنون نشست
جويها از چشم خونبارم روان شد هر طرف
هر که نزديک من آمد لاجرم در خون نشست
اشک تا سر کرد از چشمم بدورم شد محيط
تير آه از سينه ام برخواست بر گردون نشست
چرخ هر چند از ترحم مهرباني بيش کرد
گرد محنت بر سر و روي دلم افزون نشست
در غزل فکري نبايد کرد چندان (فيض) را
معني برخاست تا از خاطرش موزون نشست