عاشقي در بندگيها سر براهم کرده است
بي نياز از بندگان لطف الهم کرده است
تا مرا از خود ربايد زرد و لاغر داردم
کهرباي عشق ايزد برگ کاهم کرده است
نوري ار بر جبهه ام بيني ز داغ عشق دان
سينه ام گر صاف بيني اشک و آهم کرده است
بر نماز و طاعتم داني که مي بندد مدام
آنکه روي خويشتن را قبله گاهم کرده است
هيچ داني کز سحاب کيست آب روي من
آنکه او بر درگه خود خاک راهم کرده است
ايمنم از فتنه آخر زمان داني که کرد
آنکه از ريب المنون خود را پناهم کرده است
نيست مدح خود که ميگويم ثناي ايزدست
آنکه خوار او شدن عزت پناهم کرده است
پايمال سفله دارد شهرت بيجا مرا
رنجه سنگ حوادث دست جاهم کرده است
(فيض) اگر دعوي عرفان ميکند بس دور نيست
معرفت از پوست پشمي در کلاهم کرده است