اينجهان را غير حق پروردگاري هست نيست
هيچ دياري بجز حق در دياري هست نيست
عارفان را جز خدا با کس نباشد الفتي
عاشقان را غير ذکر دوست کاري هست نيست
حق شناسان را که بر باطل فشاندند آستين
غير کار حق و بارش کار و باري هست نيست
دل بعشق حق ببند از غير حق بيزار شو
غير عشق حق و حق کاري و باري هست نيست
مست حق شو تا که باشي هوشيار وقت خود
غير مستش در دو عالم هوشياري هست نيست
اختيار خود باو بگذار و بگذر ز اختيار
بنده را جز اختيارش اختياري هست نيست
گر غمي داري بيار و عرض کن بر لطف او
خستگان را غير لطفش غمگساري هست نيست
روزگار آنست کان با دوست مي آيد بسر
غير ايام وصالش روزگاري هست نيست
عمر آن باشد که صرف طاعت و تقوي شود
جز زمان بندگي ليل و نهاري هست نيست
بيغماني را که جز تن پروري کاري نبود
بنگر اندر دستشان از تن غباري هست نيست
آنکه را آگه شد از تقصير خود در کار حق
جز دل بيمار و چشم اشکباري هست نيست
سعي کن تا سعي تو خالص شود از بهر حق
غير خالص روز محشر در شماري هست نيست
اين عبادتها که عابد در دل شب ميکند
گر نباشد خالص آنرا اعتباري هست نيست
(فيض) در دنيا براي آخرت کاري نکرد
مثل او در روز محشر شرمساري هست نيست
آه ميکش ناله ميکن شعر ميگو مينويس
رفتگان را غير ديوان يادگاري هست نيست