اگر ساغر دهد ساقي ازين دست
بيک پيمانه از خود ميتوان رست
حريفانرا چه حاجت با شرابست
اشارتهاي ساقي ميکند مست
چه لازم روي از مادر کشيدن
بمژگان هم دل ما مي توان خست
به بستن من خوشم تو با شکستن
بنو هر لحظه عهدي ميتوان بست
خوشا آندل که ز اغيار ببريد
خوشا آن جان که از جز يار بگسست
خوشا آن دل که با دلدار آميخت
خوشا آن جان که با جانانه پيوست
خوش آنکو از سر کونين برخواست
بخلوت خانه توحيد بنشست
باميد تو افکندند بسيار
نيامد جز مرا اين صيد در شست
بلندي مي تواند کرد بر چرخ
کسي گو نزد تو چون (فيض) شد پست