آنکه را هستي هميشه در طلب
در تو پنهان است از خود مي طلب
زانچه ميجوئي بروز و شب نشان
در بر تو حاضر است او روز و شب
تار و پود هيکلت او مي تند
در دلت از وي فتد شور و شغب
از فراق او تن تو در گداز
رشته جانت از او در تاب و تب
روي او سوي تو اي غافل ز خود
چشم بگشا هان چه شد پاس ادب
مايه شادي درون جان تست
از چه غم داري تو اي کان طرب
يکنفس از ديدنش فارغ مباش
در لقا يکدم مياسا از طلب
حاضر و غايب بغير از وي که ديد
من هرب منه اليه قد رغب
حکمت او بس غرايب را مناط
قدرت او بس عجايب را سبب
اي ز سر تا پا همه خلقت غريب
اي ز پا تا سر همه امرت عجب
جامع اضداد جز حق نيست (فيض)
ره بحق بنمودمت زين ره طلب
هر کسي در غور اين کم ميرسد
گر رسيدي تو بدين مگشاي لب