اي که چون عمر ميروي بشتاب
خستگانرا به غمزه درياب
گر وفا ميکني بوعده قتل
کارم از دست ميرود بشتاب
غم تو راحت دل غمگين
عشقت آرام سينهاي کباب
بي خودم کن از آن لب ميگون
تشنه را به جرعه درياب
شب نشستم بياد ابرويت
پشت بر خواب و روي در محراب
عاشقانرا سر غنودن نيست
ديده بي دلان ندارد خواب
خواب در چشم من چه سان آيد
چون دمي نيست خالي از سيلاب
بر رخم بسته تا بکي در وصل
افتتح يا مفتح الابواب
(فيض) آندم بدوست پيوندي
که نباشي تو در ميانه حجاب