هر دمم نيشي ز خويشي ميرسد با آشنا
عمر شد در آشنائيها و خويشي ها هبا
کينه ها در سينه ها دارند خويشان از حسد
آشنايان در پي گنجينه هاي عمرها
هيچ آزاري نديدم هرگز از بيگانه
هر غمي کامد بدل از خويش بود و آشنا
بحر دل را تيره گرداند چو خويشي بگذرد
ميزند بر دل لگد چون آشنا کرد آشنا
خويش ميخواهد نباشد خويش بر روي زمين
تا بريزد روزي آن بر سر اين از سما
چون سلامي مي کند سنگيست بر دل ميخورد
بي سلام ار بگذرد بر جان خلد زان خارها
راحتي مر آشنا را ز آشنائي کم رسد
نيست راضي آشنائي از سلوک آشنا
شکوه کم کن (فيض) از ياران و در خود کن نظر
تا چگونه ميکني در بحر دلها آشنا
گر ز من پرسي ز خويش و آشنا بيگانه شو
با خداي خويش ميباش آشنا و آشنا