از دل که برد آرام حسن بتان خدا را
ترسم دهد بغارت رندي صلاح ما را
ساز و شراب و شاهد ني محتسب نه زاهد
عيشي است بي کدورت بزميست بي مدارا
مجلس ببانگ ني ساز مطرب سرود پرداز
ساقي مه دل افروز شاهد بت دل آرا
با اينهمه چسان دين در دل قرار گيرد
تقوي چگونه باشد در کام کس گوارا
از محتسب که ما را منع از شراب فرمود
ساغر گرفت بر کف ميخورد آشکارا
آن زاهدي که با ما خشم و ستيز ميکرد
شاهد کشيد در بر في زمرة السکارا
فهميد عشق زاهد شاهد گرفت عابد
ميخانه گشت مسجد واعظ بماند جارا
چون طبع ما جوان شد با پير کي توان بود
کز چله را بمانديم معذور دار ما را
(فيض) از کلام حافظ ميخوان براي تعويد
«دل ميرود ز دستم صاحبدلان خدا را»