بده ساقي آن جام لبريز را
بده باده عشرت انگيز را
مي ء ده که جانرا برد تا فلک
درد کهنه غربال غم بيز را
چه پرسي ز مينا و ساغر کدام
بيک دفعه ده آن دو لبريز را
گلويم فراخست ساقي بده
کشم جام و مينا و خم نيز را
اگر صاف مي مي نيايد بدست
بده دردي و دردي آميز را
در آئينه جام ديدم بهشت
خبر زاهد خشگ شبخيز را
پريشان چو خواهي دل عاشقان
برافشان دو زلف دل آويز را
بشرع تو خون دل ما رواست
اشارت کن آن چشم خونريز را
چه با غمزه مست داري ستيز
بجانم زن آن نشتر تيز را
دل (فيض) از آن زلف بس فيض ديد
ببر مژده مرغان شبخيز را