بهل ذکر چشمان خونريز را
بمان فکر زلف دل آويز را
دل و جان بياد خدا زنده دار
بحق چيز کن اين دو ناچيز را
اگر مستي آرزو باشدت
بکش ساغر عشق لبريز را
ز حق عشق حق روز و شب ميطلب
بزن بر دل اين آتش تيز را
گذر کن ز شيرين لبان حجاز
بياد آر فرهاد و پرويز را
بجد باش در طاعت شرح و عقل
مهل رسم تقوي و پرهيز را
مکدر چو گردي بخوان شعر حق
حق تلخ شيريني آميز را
بروز دلت غم چو زور آورد
بجو مطرب شادي انگيز را
چو در طاعت افسرده گردد تنت
بياد آر عباد شبخيز را
بدل ميرسان دم بدم ياد مرگ
چو بر مرکب آسيب مهميز را
چو رازي نهي با کسي در ميان
بپرداز از غير دهليز را
حجابت ز حق نيست جز چيز و کس
حذر کن ز کس دور کن چيز را
نماند آدمي خو بپاليز دهر
بگاوان بماندند پاليز را
خدايا اگر چه نيرزد بهيچ
بچيزي بخر (فيض) ناچيز را