هان رستخيز جان رسيد شد در بدن زلزالها
افکند تن اثقالها بگشود جانرا بالها
افکند هر حامل چنين از هول زلزال زمين
گشتند مست اينچنين انداختند احمالها
بيهوش شد هر مرضعه از شدت اين واقعه
دست از رضاعت بازداشت بيخود شد از اهوالها
انسان چو ديد اين حالها گفت از تعجب مالها
گفتند از ارض بدن بيرون فتاد اثقالها
گفت اين زمين اخبارها وحي آمدش در کارها
از «ربک اوحي لها» کرد او عيان احوالها
در امتزاج جسم و جان کردند حکمتها نهان
کشتند در تن تخم جان تا بر دهد اعمالها
تن را حياة از جان بود جان زنده از جانان بود
تن را ز سر چون وا کند جانانش بخشد بالها
ابدان ز جان عمران شود وز رفتنش ويران شود
جان از بدن عريان شود تا گستراند بالها
ز آمد شد اين جسم و جان نگسست يکدم کاروان
افتاد شوري در جهان زين حل و زين ترحالها
پر شد دل (فيض) از انين زان ميکند چندان چنين
تا از دلش چون از زمين بيرون فتد اثقالها