شماره ٧٥: اين چه حالست که از سر کله انداخته يي

اين چه حالست که از سر کله انداخته يي
مست و بيخود شده از خانه برون تاخته يي
تيغ صيقل زده در مشت و سپر از پس پشت
نرد کين باخته و ساز جدل ساخته يي
ساق بالا زده و ساعد کين برچيده
رخ برافروخته و تيغ برافراخته يي
گاه با دوست درآويخته گه با دشمن
چون حريفان دغا نرد دغل باخته يي
بيم آنست که از پارس برآيد غوغا
اين چه فتنه است که در شهر درانداخته يي
ما چو پروانه کمر بسته به جانبازي تو
تو چرا شمع صفت اين همه بگداخته يي
هيچ کس را به جهان مهر تو باقي نگذاشت
حالي از کينه پي قتل که پرداخته يي
مگرت گفت کسي ماه فلک همسر تست
که تو مريخ صفت خنجر کين آخته يي
يا کسي گفت قدت سرو چمن را ماند
که تو در ناله چو بر سرو چمن فاخته يي
ماه کي جام کشد سرو کجا تيغ زند
خويش را از دگران حيف که نشناخته يي
هست مداح اميرالامرا قاآني
نشناسي مگرش هيچ که ننواخته يي