شماره ٧٤: نامدي دوش و دلم تنگ شد از تنهايي

نامدي دوش و دلم تنگ شد از تنهايي
چه شود کز دلم امروز گره بگشايي
ور تو آيي نشود چاره تنهايي من
که من از خويش روم چون تو ز در بازآيي
کاش از مادر آن ترک بپرسند که تو
گر نيي از پريان از چه پري مي زايي
شاه بايد که خراج شکر از وي گيرد
که دکان بسته ز شرم لب او حلوايي
تو بهل غاليه بر موي تو خود را سايد
تو به مو غاليه اينقدر چرا مي سايي
چه خلافست ندانم که ميان من و تست
کانچه بر مهر فزايم تو به جور افزايي
بعد ازين در صفت حسن تو خاموش شوم
زانکه در وصف تو گشتم خجل از گويايي
در فشاني تو قاآنيم از دست ببرد
آدمي در نفشاند تو مگر دريايي