به هر چه وصف نمايم ترا به زيبايي
جميل تر ز جمالي چو روي بنمايي
صفت کنند نکويان شهر را به جمال
تو با جمال چنين در صفت نمي آيي
به ناتواني من بين ترحمي فرما
که نيست با تو مرا پنجه توانايي
مگر معاينه ات بنگرند و بشناسند
که چون ز چشم روي در صفت نمي آيي
به حد حسن تو زيور نمي رسد ترسم
که زشت تر شوي ار خويشتن بيارايي
تفاوت شب و روز از براي ماست نه تو
از آن سبب که تو خود مهر عالم آرايي
شب وصال تو دانستم از چه کوتاهست
تو خود ستاره روزي چو پرده بگشايي
مگس ز سرننهد شوق عشق شيريني
بابرويي که ترش کرده است حلوايي
ز خاکپاي عزيز تو بر ندارم سر
که نيست از تو مرا طاقت شکيبايي
به قول مدعيان از تو بر ندارم دست
وگر ز عشق تو کارم کشد به رسوايي
مگر تو با رخ خود بعد ازين بورزي عشق
از آنکه هم گل و هم عندليب گويايي
به سرو و ماه از آن عاشقست قاآني
که ماه سروقد و سرو ماه سيمايي