گرم ز لطف بخواني ورم به قهر براني
تو قهرماني و قادر بکن هر آنچه تواني
گرم به ديده زني تير اگر به سينه ننالم
که گر چه آفت جسمي و ليک راحت جاني
نيم سپند که لختي بر آتشت ننشينم
هزار سال فزون گر بر آتشم بنشاني
من از جمال تو مستغنيم ز هر که به عالم
به حکم آنکه تو تنها نکوتر از دو جهاني
نظر به غير تو بر هيچ آفريده نکردم
گناه من نبود گر ندانمت به چه ماني
در انگبين نه چنان پافروشدست مگس را
کز آستان برود گر صد آستين بفشاني
اگر چه عمر عزيزست و جان نکوست وليکن
تو هم عزيزتر از اين و هم نکوتر از آني
به حال خسته قاآني از وفا نظري کن
بدار حرمت پيران به شکر آنکه جواني