شماره ٦١: بتا ز دست ببردي دلم به طراري

بتا ز دست ببردي دلم به طراري
ولي دريغ که ننموديش پرستاري
به دلربايي و شوخي و صيد کردن خلق
مسلمي و نداري همي وفاداري
به گاه عرض ادب همچنان اديب ترا
به ياد داده همين چابکي و طراري
چنين صنم که تويي گر همي نپوشي روي
نهان شود ز خجلت بتان فر خاري
به عنقريب سلامت تني نخواهد ماند
چنين که چشم تو مايل بود به خونخواري
مرا ز حسرت لعل درر نثار تو چشم
ز شام تا به سحر مي کند درر باري
دو چشم مست تو خوابم به سحر بسته به چشم
شگفت نيست ز جادوي مست سحاري
چنين که نرگس بيمار تو ربوده دلم
سلامتم همه زين پس بود به بيماري
بلاي مردم آزاده يي و فتنه خلق
سلامت از تو ميسر شود به دشواري
هميشه طبع تو مايل بود به ريزش خون
مگر به کيش تو طاعت بود گنهکاري
شمن ز طاعت بت بر ميان نهد زنار
خلاف تو که بتي بنگرمت زناري
گمان مبر که ازين پس رود به چشمي خواب
چنين که فتنه مردم شدي به بيداري
کسي که مشرب آن لعل مي پرست گرفت
شگفت نيست که دشمن شود به هشياري
شبان و روز به آزار خلق سعي کني
عجبتر آنکه ندارد کس از تو بيزاري
ميفکن اين همه آشوب درممالک شاه
مباد آنکه بري کيفر از ستمکاري
به پاي دوست روان سر بباز قاآني
که در طريقت ما به بود سبکباري