شماره ٥٧: قاصدي کو تا فرستم سوي تو

قاصدي کو تا فرستم سوي تو
غيرتم آيد که بيند روي تو
مرده بودم زنده گشتم بامداد
کامد از باد سحرگه بوي تو
کاش مي مردم نمي ديدم به چشم
اين دل افتد دور از پهلوي تو
دل شده از جفت ابروي تو طاق
زان پريشان گشته چون گيسوي تو
عاقبت کردي به يک زخمم هلاک
آفرين بر قوت بازوي تو
مي کشد پيوسته بر روي تو تيغ
سخت بي شرمست اين ابروي تو
قبله جان مني پس کافرم
گر نمايم روي دل جز سوي تو
عهد کردم تا برون خسبم ز بند
مي کشد بازم کمند موي تو
من اگر ترسم ز چشمت باک نيست
شير نر مي ترسد از آهوي تو
گر بدانم در بهشتم مي برند
کافرم گر پاکشم از کوي تو
من چه حد دارم که غلمان را ز خلد
مي فريبد نرگس جادوي تو
پاي قاآني رسد بر ساق عرش
گر نهد سر بر سر زانوي تو