واجب نبود دل به بتي بيهد بستن
کاو را نبود شيوه بجز عهد شکستن
هر دوست که با دوست ندارد سر پيمان
ميبايد از او رشته پيوند گسستن
چون يار ندارد خبر از يار چه حاصل
ناليدن و خون خوردن و بر خاک نشستن
ياري که وفا بيند و با غير شود يار
شرطست برو از سر عبرت نگرستن
چون باد خزان آمد و گل رفت به تاراج
اي ابر بهاري چه برآيد ز گرستن
هر بنده که بگريخت ز احسان خداوند
آزاد کنش کاو نشود رام به بستن
بر زشت نکويي نتوان بست به زنجير
از مشک سياهي نتوان برد به شستن
با يار بگوييد که از تير ملامت
انصاف نباشد دل ما اين همه خستن
زين پيش همه کام تو مي جستم و اکنون
اميد ندارم به جز از دام تو جستن
جان دادم و افسوس که جان نيست گياهي
کاو زنده شود سال دگر باز برستن
قاآني ازين پس ز خيال تو صبورست
با آنکه محالست صبوري ز تو جستن