شماره ٥١: دي من و محمود در وثاق نشستيم

دي من و محمود در وثاق نشستيم
لب بگشاديم و در به روي ببستيم
گفتم برخاست بايد از سر عالم
گفت بلي تا به مهر دوست نشستيم
گفتمش ايثار راه مير چه بايد
گفت دل و جان نهاده بر کف دستيم
گفتم شيراز کمند مير نجسته است
گفت که ما نيز از آن کمند نجستيم
گفتم ما را نموده حزمش هشيار
گفت وليکن ز جام عشقش مستيم
گفتم ما را بلند ساخته جاهش
گفت وليکن به خاک راهش پستيم
گفتم قرينست تاکه مادح اويم
گفت مفرماي بوده ايم که هستيم
گفتم ازين بيشتر دلم را مشکن
گفت مگر عهد ميربد که شکستيم
گفتم او خواجه فقير پرستست
گفت که ما بنده امير پرستيم