دست در حلقه آن طره پرچين دارم
پنجه انداخته در پنجه شاهين دارم
اين همه چين که تو بر چهره من مي بيني
يادگاريست کز آن طره پرچين دارم
زاهدم گفت ز دين شرم کن و باده مخور
مي حرامم بود ار من خبر از دين دارم
کافر و گبر و يهودم همه رانند ز خويش
چشم بد دور نگه کن که چه تمکين دارم
جام مي ده که ترا عرضه دهم راز جهان
که من اندر دل خود جام جهان بين دارم
جم کجا رفت و چه شد جام رها کن که به نقد
من ز جم بهترم ار جام سفالين دارم
منت شمع و چراغ از چه کشم در شب تار
من که در خلوت خاطر مه و پروين دارم
خوار هر کودک و ديوانه و اوباش شدم
آخر اي قوم ببينيد چه آيين دارم
در هواي قد و اندام و خط و عارض يار
عشق با سرو و گل و سنبل و نسرين دارم
جام مي بر لبم آهسته سحرگه مي گفت
تو مخور غصه که من هم دل خونين دارم
تکيه بر زلف و رخ دوست زدم قاآني
شکر کز سنبل و گل بستر و بالين دارم
کاش با دادگر ملک سليمان گويند
من هم اي خواجه حق خدمت ديرين دارم