به جرم عشق تو گر مي زنند بر دارم
گمان مبر که ز عشق تو دست بردارم
مگو که جان مرا با تو آشنايي نيست
که با وجود تو از هر که هست بيزارم
از آن سبب که زبان راز دل نمي داند
حديث عشق ترا بر زبان نمي آرم
مرا دليل بس اين در گشاد و بست جهان
که رخ گشودي و بستي زبان گفتارم
صمد پرست نخواهد صنم من آن شمنم
که پيش چون تو صنم صورتي گرفتارم