لحن اسماعيل و رويش آفت چشمست و گوش
آن برد از چشم خواب و اين برد از گوش هوش
حسن او دل را به رقص آرد ولي از راه چشم
صوت او جان را به وجد آرد ولي از راه گوش
شوق ديدار نکويش پير را سازد جوان
شور آواز حزينش خام را آرد به جوش
چون به بزم باده برخيزد ز لب آواز او
بانگ چنگ از جام مي آيد به گوش باده نوش
اي که گويي گر ننوشد مي چسان آيد به رقص
او به مي حاجت ندارد با دو چشم مي فروش
از پس ديوار باغي گر صدايش بشنوي
مي خوري سوگند کاينک بلبل آمد در خروش
رام شد با آهوي چشمش دل ديوانه ام
راست بودست اينکه مجنون انس گيرد با وحوش
گر نه يوسف از چه در مصر جمال آمد عزيز
ورنه داود از چه دارد زلفکان درع پوش
او گر اسماعيل مردم را چرا قربان کند
گر خليل صادقي اي دل درين دعوي بکوش
سرخ زنبوريست لعلش ليک چون زنبور نحل
هم زند از نغمه نيش وهم دهد از بوسه نوش
جاي دارد گر بترسد زو امير ملک جم
زانکه او از زلف دارد مار ضحاکي به دوش
موي او بر روي او قاآنيا گر بنگري
خيره گردي کز چه شيطان چيره آمد بر سروش