شماره ٣٨: دلدار بود دين و دل و طاقت و قرار

دلدار بود دين و دل و طاقت و قرار
چون او برفت رفت به يکبار هر چهار
گويند صبر کن که بيايد نگار تو
آن روز صبر رفت که رفت از برم نگار
جايي که يار نيست دلم را قرار نيست
من آزموده ام دل خود را هزار بار
عاقل به اختيار نخواهد هلاک خويش
پيش از هلاک من ز کفم رفت اختيار
تا يار هست از پي کاري نمي روم
دلداده را چکار به از عشق روي يار
شوريدگي نکوست به سوداي زلف دوست
ديوانگي خوشست به اميد چشم يار
آخر نمود بخت مرا زلف يار من
چون خويش سرنگون و پريشان و بي قرار
غم صد هزار مرتبه گردد جهان بگشت
جز من نيافت همدمي از خلق روزگار
قاآني از جفاي جهان هيچ غم مخور
مي خور به يمن عاطفت صاحب اختيار