شماره ٣٥: ماه من از زلف چو گره بگشايد

ماه من از زلف چو گره بگشايد
بر دل پر عقده عقدها بفزايد
فکر دگر کن دلا که طره محمود
باهمه بندد گره گره نگشايد
لعل شکربار او شبي که ببوسم
از دهنم صبح طعم نيشکر آيد
دل به چه خو گيرد ار غمش نستاند
جان به چه کار آيد ار لبش نربايد
هر که لب لعل او نمود به انگشت
تا به لب گور پشت دست بخايد
صبح وصالش چو روزگار جوانيست
نيک عزيزش شمارا گرچه نپايد
اي که بط باده داري و بت ساده
ديگرت از هست و نيست هيچ نبايد
زنگ زدايي ز روي آينه تا کي
آيينه رويين که زنگ غم بزدايد
اي بت عبدالعظيمي از ستم تو
ترسم عبدالعظيم شرم نمايد
مادر دوران عقيم شد که پس از تو
زشت بود گرچه آفتاب بزايد
گر همه خوبان به زلف غاليه سايند
غاليه خود را همي به زلف تو سايد
تا دل قاآني از زمانه ترا خواست
حور گر آيد برش بدو نگرايد
ورد زبانش ثناي تست و زمانش
گر به سر آيد جز اين سخن نسرايد
گيتي شيرين لبي نديده چو محمود
خاصه در آن دم که مير را بستايد