شماره ٣١: هر جا حکايت از صنمي دلربا رود

هر جا حکايت از صنمي دلربا رود
از هر زبان بر او همه مدح و ثنا رود
در مسجدي که ساده رخي مي کند نماز
صد دست بر فلک ز براي دعا رود
سر پيش چشم من به حقيقت عزيز نيست
الا دمي که در سر مهر و وفا رود
اين پنج روز عمر گرامي عزيز دار
با دوستان بهل که به صدق و صفا رود
چون کس خبر ندارد از اسرار علم غيب
حيفست از آن نفس که به چون و چرا رود
رويي گشاده دار و لبي بسته تا ز در
بيگانه آيد ار به درون آشنا رود
تيرم بزن بکش که خطا نيست مرگ من
مرگ من آن دمست که تيرت خطا رود
بر صورتت مگر در و ديوار عاشقند
کز هر کجا روم هه ذکر شما رود
بر گنج طلعت تو اگر بنگرد گدا
چون از مقابل تو رود پادشا رود
از خاطرم نمي رود آن ساق سيمگون
مشکل خيال سيم ز ياد گدا رود
زلفت چو ما نگون و پريشان و درهمست
آشفته روز آنکه تو را در قفا رود
خوابم ز چشم رفت و دل از دست و جان ز کف
بر من ز يک نيامدنت تا چها رود
دور از تو شخص من پر کاهي فزون نبود
وانهم به باد رفت کنون تا کجا رود
مشتاق روي دوست نخواهد به غير دوست
کان مدعيست کش سخن از مدعا رود
گر خاک پارس شد همه دريا عجب مدار
زين آبهاي شور که از چشم ما رود