شماره ٢٨: اي رفيقان امشب اسماعيل غوغا مي کند

اي رفيقان امشب اسماعيل غوغا مي کند
چنگ را ز آواز شورانگيز رسوا مي کند
آسمان امشب ز حيراني سراپا گشته چشم
صنع حق را در وجود او تماشا مي کند
راه گوش عاشقان از لحن دلکش مي زند
صيد چشم ناظران از روي زيبا مي کند
نغمه شيرين او گويي غذاي روح ماست
کز لطافت در دل و مغز و جگر جا مي کند
حلق داودست گويي در گلويش تعبيه
زان مزاميرش اثر در سنگ خارا مي کند
چشم در خميازه مي افتد ز شوق روي او
خاصه آن دم کز پي خواندن دهن وا مي کند
سخت مي ترسد ز تنهايي دلش گردد ملول
زان سبب در کشتن عاشق مدارا مي کند
گرد او آشفتگان جمعند گويي ساحريست
کز بنات النعش ترکيب ثريا مي کند
چون لب ساغر لب شيرين شورانگيز او
بس که جان بخشست بوسيدن تقاضا مي کند
شاهد و شمع و شراب و شهد و شکر گو مباش
کار آن هر پنج را او خود به تنها مي کند
وقت خواندن گر لب شيرين او بيند مگس
بر لب او مي نشيند ترک حلوا مي کند
بس که سر تا پاي شيرينست اگر آيد به باغ
باغبان او را خيال نخل خرما مي کند
گر فلاطون الهي آيد از يونان به فارس
او به يک لحن عراقش مست و شيدا مي کند
گر بدانم در بهشتم اين چنين غلمان دهند
خاطرم پيش از اجل مردن تمنا مي کند
هر کجا کآواز شورانگيز او گردد بلند
شادي از دنيا و عقبي رو بدانجا مي کند
در وجودش از هجوم حسن هر سو محشرست
با چنين زيبايي از محشر چه پروا مي کند
گر خردمندي به کاود تا قيامت زلف او
زير هر چينش دلي ديوانه پيدا مي کند
هر که از اهل وطن روزي صداي او شنيد
روز ديگر چون مسافر سر به صحرا مي کند
وين عجبتر گر مسافر بيندش در ملک فارس
از وطن دل مي کند در فارس مأوا مي کند
سر به دوش همنشينان چون نهد وقت سرود
ماه را ماند که جا در برج جوزا مي کند
بار منت مي نهد بر دوش ياران زان سبب
وقت خواندن تکيه بر دوش احبا مي کند
سينه او چون به درد آيد به درد آيد دلم
کز احبا رو چرا سوي اطبا مي کند
روز مردم تيره خواهد ورنه چشمش تار نيست
سرمه در چشم سياه خود به عمدا مي کند
هيچ کحالي نديدم بهتر از رخسار او
زانکه چشمش هر کجا کوريست بينا مي کند
دل به مستي يک شب از دستم به عياري ربود
هر چه مي گويم بده امروز و فردا مي کند
بوسه جانبخش و چشم جانستانش هر نفس
کار عزرائيل و اعجاز مسيحا مي کند
زان خداي عاشقان دارد لقب کز چشم و لب
مي کشد هر لحظه خلقي را و احيا مي کند
از جمال او شرف دارد زمين و آسمان
حسن او گويي جهان را زير و بالا مي کند
گو نشيند ترش و گويد تلخ و گردد تند و تيز
شور بختست آنکه با شيرين معادا مي کند
جوشن داود دزديدست کاين موي منست
باوجود آنکه از دزدي تبرا مي کند
ماه را در مشک پنهان کرده کاين روي منست
ور کسي گويد که اين ماهست حاشا مي کند
بس عجب دارم که زلف او چرا ديوانه است
باوجود آنکه عقل و هوش يغما مي کند
در جمال اوست قاآني چنين شرين زبان
جلوه آيينه طوطي را شکرخا مي کند