شماره ٢٥: رفتند دوستان و کم از بيش و کم نماند

رفتند دوستان و کم از بيش و کم نماند
روزم سياه گشت و برم سايه هم نماند
چون صبح از آن سبب نفس سرد مي کشم
کان صبح چهره چون نفس صبحدم نماند
با من ستم نمي کند ار يار من رواست
چندان ستم نمود که ديگر ستم نماند
گويي دلت چرا نشد از هجر من غمين
آن قدر تنگ شد که درو جاي غم نماند
چون ابر در فراق تو از بس گريستم
در چشم من چو چشمه خورشيد نم نماند
مي ده که وقت آمدن و رفتن از جهان
کس محتشم نيامد و کس محتشم نماند
اي خواجه عمر جام سفالين دراز باد
کاو بهر باده هست اگر جام جم نماند
قاآنيا دل تو حرم خانه خداست
منت خداي را که بتي در حرم نماند