شماره ٢٠: سخن از بوسه آن لعل لب نوش افتاد

سخن از بوسه آن لعل لب نوش افتاد
به ميان بار دگر خون سياوش افتاد
گشت يک سان شب و روزم که ترا از رخ و زلف
صبح با شام سيه باز هم آغوش افتاد
آنچنان در رخ نيکوي تو حيران ماندم
که مرا کعبه و بتخانه فراموش افتاد
مر مرا هيچ به شيريني دشنام تو نيست
نوش جانست هر آن نيش که با نوش افتاد
شاه حسنت به جفا شيوه ضحاک گرفت
افعي زلف کجت تا به سر دوش افتاد
پيرهن چاک زنم دمبدم از غم چکنم
که مرا کار بدان سرو قبا پوش افتاد
با همه زهد که قاآني ما مي ورزد
عاقبت در سر خم مي زد و مدهوش افتاد