شماره ١٨: يارکي مراست رند و بذله گو

يارکي مراست رند و بذله گو
شوخ و دلربا خوب و خوش سرشت
طره اش عبير پيکرش حرير
عارضش بهار طلعتش بهشت
نقشبند روح گويي از نخست
صورت لبش تا کشد درست
لعل پاره را ز آب خضر شست
پس نمود حل با شکر سرشت
در قمار عشق از من آن پسر
برده عقل و دين جسم و جان و سر
هوش و صبر و تاب مال و سيم و زر
قول لوطيان هر چه بود کشت
پيش از آنکه خط رويدش ز روي
بود آن پسر سخت و تند خوي
وينک از رخش سر ز دست موي
تا از آن خطم چيست سرنوشت
چون خطش دميد خاطرم فسرد
کان صفاي حسن شد بدل به درد
نکهت رخش باغ ورد برد
غنچه از لبش داغ و درد هشت
موي عارضم داشت رنگ قير
در فراق او شد به رنگ شير
در جوانيم عمر گشت پير
دهر پنبه کرد چرخ هر چه رشت
خواهم از خدا در همه جهان
يک قفس زمين يک نفس زمان
تا به کام دل مي خورم در آن
بي حريف بد بي نگار زشت
خوش دهد بهار نشوه سرخ مل
گه کنار رود گه فراز پل
گه به زير سرو گه به پاي گل
گه به صحن باغ گه به طرف کشت
مرد چون شناخت مغز را ز پوست
هر چه بنگرد نيست غير دوست
هر کجا رود ملک ملک اوست
خواه در حرم خواه در کنشت
چون ملک مرا گفت کاي حبيب
يک غزل بگو نغز و دلفريب
پس ازين غزل او برد نصيب
زرع زان کس است کز نخست کشت
زين عابدين زيب مجد و جاه بنده امير نيکخواه شاه
ملک را شرف خلق را پناه هم ملک لقا هم ملک سرشت