شماره ١٥: آن نه رويست که يک باغ گل و نسرينست

آن نه رويست که يک باغ گل و نسرينست
وان نه خالست که يک چرخ مه و پروينست
شاديي را که غمي هست ز پي شادي نيست
شادمان حالي ازينم که دلم غمگينست
مگس آنجا که لب تست گريزد ز شکر
تلخش آيد شکر از بس که لبت شيرينست
عاشقان خسته مژگان دو چشم سيهند
زخم آن قوم نه از تيغ و نه از زوبينست
چون خرامي تو خلايق همه گويند بهم
آن بهشتي که خدا وعده نمودست اينست
بت من چين به جبين دارد و حيرانم ازين
که بود چين به صنم يا که صنم در چينست
حور گويند نزايد بچه باور نکنم
کيست آن مه نه اگر بچه حورالعينست
اي که گويي که ترا ديني و آييني نيست
عاشقي دين من و مهر بتان آيينست
گفتم اول چو کبوتر کنمش زود شکار
ديدم آخر که کبوتر منم او شاهينست
اي که گفتي که چرا دين به نکويان دادي
اولين تحفه عشاق به خوبان دينست