شماره ١٣: چه غم ز بي کلهي کآسمان کلاه منست

چه غم ز بي کلهي کآسمان کلاه منست
زمين بساط و در و دشت بارگاه منست
گداي عشقم و سلطان وقت خويشتنم
نياز و مسکنت و عجز و غم سپاه منست
به راه عشق نتابم سر از ارادت دوست
که عشق مملکت و دوست پادشاه منست
زنند طعنه که اندر جهان پناهت نيست
به جان دوست همان نيستي پناه منست
به روز حشر که اعمال خويش عرضه دهند
سواد زلف بتان نامه سياه منست
به مستي ار ز لبت بوسه يي طلب کردم
لب پياله درين جرم عذرخواه منست
قلندرانه گنه مي کنم ندارم باک
از آنکه رحمت حق ضامن گناه منست
به رندي اين هنرم بس که عيب کس نکنم
کس ار ز من نپذيرد خدا گواه منست
مرا به حالت مستي نگر که تا بيني
جهان و هر چه درو هست دستگاه منست
دمي که مست زنم تکيه در برابر دوست
هزار راز نهاني به هر نگاه منست
چگونه ترک کنم باده را به شام و سحر
که آن دعاي شب و ورد صبحگاه منست
هزار مرتبه بر تربتم گذشت و نگفت
که اين بلاکش افتاده خاک راه منست
مرا که تکيه بر ايام نيست قاآني
ولاي خواجه ايام تکيه گاه منست
امير کشور جم صاحب اختيار عجم
که در شدايد ايام دادخواه منست