شماره ٨: دامن وصل تو گر افتد به دست

دامن وصل تو گر افتد به دست
پاي به دامن کشم از هر چه هست
عشق توام چشم درايت بدوخت
مهر توام دست کفايت ببست
شوق رخت پرده عقلم دريد
سنگ غمت شيشه صبرم شکست
رنگ رخت آب برونم ببرد
مشک خطت ريش درونم بخست
اي دلم از ياد دهان تو تنگ
اي سرم از ساغر شوق تو مست
چون تو گلي را دل و جان باغبان
چون تو بتي را دو جهان بت پرست
مهر تو در تن عوض جان خريد
عشق تو در بر به دل دل نشست
باز نگرديم ز حرف نخست
دست نداريم ز عهد الست
يار پريور چو کمان کرد پشت
ناوک تدبير برون شد ز شست
پاي مرا بست و خود آزاد زيست
کرد مرا صيد و خود از قيد جست
جور ز صياد جفاجو بود
ماهي بيچاره چه نالي ز شست
دام تو شدنام تو قاآنيا
بايد ازين نام و ازين دام جست
و ز مدد دادگر ملک جم
ساغر مي داد نبايد ز دست