شماره ٧: ز ما صد جان وز آن لب يک عبارت

ز ما صد جان وز آن لب يک عبارت
ز ما صد دل وز آن مه يک اشارت
دلا از چشم خونخوارش حذر کن
که بي رحمند ترکان وقت غارت
به خون دل بسازم از غم دوست
قناعت کرد بايد در تجارت
چو سنگ سختم آتش در درونست
تنم را زان نمي سوزد حرارت
از آن رو بي تو چشمم کس نبيند
که نبود بي تو در چشمم بصارت
به شادي بگذرانم بعد از اين عمر
که غم جانم نبيند از حقارت
پس از قتل پدر شيرويه دانست
که شيرين دست ندهد بي مرارت
اگر از قاب قوسينت بپرسند
بفرما زان دو ابرو يک اشارت
تبه شد حال دل قاآني از اشک
ز جوش سيل ويران شد عمارت