شماره ٤: ضحاک وار کشته بسي بي گناه را

ضحاک وار کشته بسي بي گناه را
بر دوش تا فکنده دو مار سياه را
قصد ذقن نمودمش از زلف عنبرين
چشمم نديد در شب تاريک چاه را
هوش از سرم به چابکي آن شوخ کج کلاه
برد آنچنان که دزد شب از سر کلاه را
حيران زاهدم که بر آن روي چون بهشت
از ابلهي گناه شمارد نگاه را
مي خوردنم به مجلس جانان گناه نيست
آسوده در بهشت چه داند گناه را
صوفي نشد رياضت چل ساله سودمند
يک دم بيا و ميکده کن خانقاه را
کو باده دوساله و ماه دو هفته يي
تا شب به عيش روز کنم سال و ماه را
هر روز و شب به ياد جمال جميل تو
نظاره مي کنم رخ خورشيد و ماه را
در گيسوي سياه تو دلها چو شبروان
گم کرده اند در شب تاريک راه را
دارم دلي گرفته و مشکل که شاه عشق
در اين فضاي تنگ زند بارگاه را
وقتست کز تظاول آن چشم فتنه جوي
آگه کنيم لشکر عباس شاه را
شاهي که خاک درگه گردون اساس او
تاج زر است تارک خورشيد و ماه را