کنون که برگ و نوا نيست باغ و بستان را
بساز برگ و نواي دي و زمستان را
گلوي بلبله و راح ارغواني گير
بدل گل سحر و بلبل خوش الحان را
چو آفتاب مي و صبح روي ساقي هست
چراغ و شمع چه حاجت بود شبستان را
از آن فروخته گوهر که سوي نور جمال
دليل شد به شب تيره پور عمران را
قرين شکر و عود و شراب و شمع کنيد
طيور بابزن و برهاي بريان را
چو جمع شد همه اسباب عيش موي به موي
به حلقه آر سر و زلفکي پريشان را
شو آستين بتي درکش و ز زلف و رخش
پر از بنفشه و گل کن کنار و دامان را
عبير و عود بر آتش منه بگير و بده
به باد طره مشکين عنبر افشان را
به ار نماند درختان و بوستان را بر
درخت قامت گير و به زنخدان را
گهي به گاز فراگير سيب غبغب را
گهي به مشت بيفشار نار پستان را
مفتحي نه از آن زلف عنبرين دل را
مفرحي ده ازين لعل شکرين جان را
بگير زلفش و از روي لعل يکسو کن
به دست ديو منه خاتم سليمان را
به پيچ جعدش و از روي خوب يک جانه
به روي گنج ممان اژدهاي پيچان را
ازين دو گوهر جاني نکوتر ار خواهي
به رشته کش گهر مدحت جهانبان را