شماره ٢: زين پس به کار نايد رطل و سبو مرا

زين پس به کار نايد رطل و سبو مرا
ساقي به خم مي بنشان تا گلو مرا
لخت جگر کباب کنم خون دل شراب
کاين بد غرض ز امر کلوا و اشربوا مرا
من هر چه باده نوش کنم نور جهان شود
نهي است بهر تجربه لاتسرفوا مرا
يا مي مده مرا ز سبو يا اگر دهي
راهي ز خم مي بگشا در سبو مرا
خمي بساز از گل صلصال و آب فيض
وانگوروار سر ببر اول در او مرا
چندي بپوش آن سر خم را که بگسلد
يکباره از حلاوت تن آرزو مرا
چون رفت آن حلاوت و تلخي شد آشکار
آن تلخيي که هست حلاوت ازو مرا
لتها زند به چوب بلا عشق بر سرم
تا خيزد از درون نفس مشکبو مرا
جان از هزار ساله ره آيد نموده کف
شادي کنان که آن تن ناپاک کو مرا
تا خون او به چشم ببينم که کرده کف
نايد به لب کف از طرب هاي و هو مرا
عشق غيور کف کند از خشم و گويدش
من خود همان تنم که تو خواندي عدو مرا
گشتم براي مصلحتي خويش را که عقل
نشناسدم ز بس نگرد تو به تو مرا
اکنون تو را کشم که نگويي به هيچ کس
اين سر به مهر حکمت راز مگو مرا
مستت کنم ز باده و مي را کنم حرام
تا بوي باده پرده کشد پيش رو مرا
هشتاد تازيانه زنم بر تو وقت هوش
در مستي ار به عقل شوي رازگو مرا
کاين عقل جزوي از پي نظم معاش هست
محتاط شحنه يي به سر چارسو مرا
ساقي کنون که قدر من و مي شناختي
حوضي ز مي بساز و در او کن فرو مرا
تلخ آيدم به کام به جز باده هر چه هست
کز عهد مهد دايه به مي داده خو مرا
آلايش دو کونم اگر هست باک نيست
مي آب رحمتست و دهد شست و شو مرا
در عمر يک نماز شهادت مرا بس است
آن دم که چون علي بود از خون وضو مرا
چون موي شير زرد و نزارم مبين که هست
صد شير شرزه بسته به هر تار مو مرا
از بيم عشق لالم و ترسم که برجهد
دل بر سر زبان به دل گفتگو مرا
آسوده هست جانم و آلود پيکرم
تا زشت زشت بيند و نيکو نکو مرا
سربسته جوي آبم در زير پاي تو
هرگز نجوييم چو بيني بجو مرا
گر عکس من در آينه وهم تست زشت
با وهم خود قياس مکن اي عمو مرا
ناژوي راست قامت در آب جويبار
عکسش نمايد از چه نگون هين بگو مرا
نشنيدي آن کنيز به خاتون خود چه گفت
کشتت فلان خر چو نديدي کدو مرا
پنهان چو جام خنده زنم گر چه آشکار
چون شيشه خون دل دود اندر گلو مرا
تا گم شدم ز خود همه عضوم شدست روح
گم شو ز خويش اي که کني جستجو مرا
از قول دوست وصف خود ار مي کنم مرنج
کاين شور وهاي و هو بود از هاي هو مرا
عشق از زبان من صفت خويش مي کند
وصف از وي و ملامت بيهوده گو مرا
طبال پشت پرده و من يک قواره پوست
او در خروش و دمدمه روبرو مرا
تعويذ روح و حرز تنم مهر مصطفاست
تا چاکهاي دل شود از وي رفو مرا
او رحمة الله است و همي روز و شب نهان
خواند به گوش آيت لاتقنطوا مرا
و آن اشک هاي بي خبر از چشم و دل مگر
قاآنيا شود سبب آبرو مرا