شماره ٥٠٤: به شکر خنده دل بردي ز هر زيبا نگاريني

به شکر خنده دل بردي ز هر زيبا نگاريني
بنام ايزد، چه زيبايي، تعالي الله چه شيريني
چنان بر من گذر کردي که دارايي به درويشي
چنان بر من نظر کردي که سلطاني به مسکيني
هزاران فتنه برخيزد ز هر مجلس که برخيزي
هزاران شعله بنشيند به هر محفل که بنشيني
تويي خورشيد و ماه من به هر بزمي و هر بامي
تويي آيين و کيش من به هر کيشي و هر ديني
به بزمت مي نشينم گر فلک مي داد امدادي
به وصلت مي رسيدم گر قضا مي کرد تمکيني
چنان از عشق مي نالم که مجنوني به زنجيري
چنان از درد مي غلتم که رنجوري به باليني
تويي هم حور و هم غلمان تويي هم خلد و هم کوثر
که هم ايني و هم آني، و هم آني و هم ايني
مرا تا مي دهد چشم تو جام باده، مي نوشم
تويي چون ساقي مجلس چه تقوايي چه آييني
در افتاده ست مرغ دل به چين زلف مشکينت
چو گنجشکي که افتاد ناگهان در چنگ شاهيني
چنان بر گريه ام لعل مي آلود تو مي خندد
که آزادي به محبوسي و دل شادي به غمگيني
الا اي طره جانان، من از چين تو در بندم
که سر تا پا همه بندي و پا تا سر همه چيني
فروغي تا صبا دم مي زند از خاک پاي او
سر مويي نمي ارزد وجود نافه چيني