شماره ٥٠٠: چون به رخ چين سر زلف چليپا فکني

چون به رخ چين سر زلف چليپا فکني
سرم آن بخت ندارد که تو در پا فکني
تا به کي بار خم زلف کشي بر سر دوش
کاش برداري و بر گردن دلها فکني
عقده هايي که بدان طره پرچين زده اي
کاش بگشايي و در سنبل رعنا فکني
چون به هم برفکني طره مشک افشان را
آتشي در جگر عنبر سارا فکني
گر تو زيبا صنم از پرده درآيي روزي
کار خاصان حرم را به کليسا فکني
وقتي ار سايه بالاي تو بر خاک افتد
خاک را در طلب عالم بالا فکني
گفتي امروز دهم کام دل ناکامت
آه اگر وعده امروز به فردا فکني
گر تو يوسف صفت از خانه به بازار آيي
دل شهري همه بر آتش سودا فکني
تيغ ابروي تو را اين همه پرداخته اند
که سر دشمن داراي صف آرا فکني
ناصرالدين شه غازي که سپهرش گويد
باش تا روزي زمين گيري و اعدا فکني
چاره آن دل بي رحم فروغي نکني
گر ز آه سحري رخنه به خارا فکني