شماره ٤٩٦: بس که فرخ رخ و شکر لب و شيرين دهني

بس که فرخ رخ و شکر لب و شيرين دهني
رهزن دين و دلي، خانه کن مرد و زني
من از اين بخت سيه خواجه شهر جبشم
تو از آن روي چو مه خسرو ملک ختني
مادر دهر نياورد چو تو شيريني
پدر چرخ نپرورده چو من کوه کني
دم ز کوثر نزنم تا لبت اندر نظر است
ياد جنت نکنم تا تو در اين انجمني
زان سر زلف دوتا دست نخواهم برداشت
تا مرا جمع نسازي و پريشان نکني
گر به ساق تو رسد سيم سرشکم نه عجب
که سيه چشم و سهي قامت و سيمين ذقني
چون فلک عاقبت از بيخ بنم خواهد کند
ستم است اينکه تو بنياد مرا برنکني
چشم ايام نديده ست و نخواهد ديدن
که وصال تو چو تويي دست دهد بر چو مني
نزني سايه بر آن زلف مسلسل گه رقص
تا از اين سلسله صد سلسله بر هم نزني
ديده برداشتن از روي تو مستحسن نيست
که به تصديق نظر صاحب وجه حسني
هيچ ديوانه به زنجير نگنجد به نشاط
تا تو با سلسله زلف شکن برشکني
نازت افزون شده از عجز فروغي، فرياد
که ستم پيشه و عاشق کش و عاجز فکني