شماره ٤٩٥: عشق و کمين گشادني، ما و ز جان بريدني

عشق و کمين گشادني، ما و ز جان بريدني
يار و کمان کشيدني، ما و به خون تپيدني
روزي کشتگان او ضربت تيغ خوردني
قسمت عاشقان او حسرت دل کشيدني
پرده صبر مي درد عارضش از نظاره اي
خون عقيق مي خورد لعل وي از مکيدني
وه که بر آه عاشقي با همه آرزو شدم
خوش دل از او به غمزه اي قانع ازو به ديدني
جلوه کند چو قامتش زير قباي زرفشان
ما و به جلوه گاه او جامه جان دريدني
از همه کس تظلمي وز تو به لب تبسمي
از همه سو قيامتي وز تو به ره چميدني
چون تو قيام مي کني ما و ز پا فتادني
چون تو به ناز مي روي، ما و به سر دويدني
بس که به باغ عارضت واله و مست و بي خودم
دست مرا نمي رسد نوبت ميوه چيدني
شادم از آن فروغيا کز اثر محبتي
نقد نشاط صرف شد بر سر غم خريدني