شماره ٤٩٤: گر چه آن زلف سيه را تو نمي لرزاني

گر چه آن زلف سيه را تو نمي لرزاني
پس چرا نافه چين است بدين ارزاني
چون دو زلف تو پراکنده و سرگردانم
که تو يک بار مرا گرد سرت گرداني
مار زلفين بتان حلقه به رخسار زند
زلف چون مار تو چنبر زده بر پيشاني
خلقي از روي تو در کوچه بي آرامي
جمعي از موي تو در حلقه بي ساماني
مو به مويم زخم موي تو در پيچ و خم است
هيچ کس موي نديده ست بدين پيچاني
هر که لبهاي تو را چشمه حيوان شمرد
بي نصيب است هنوز از صفت انساني
گيرم از پرده شد آن صورت زيبا پيدا
حاصل ديده من چيست به جز حيراني
خون بها دادن يک شهر بسي دشوار است
دوستان را نتوان کشت بدين آساني
گفتمش در ره جانانه چو بايد کردن
زير لب خنده زنان گفت که جان افشاني
دايم اي طره حجاب رخ ياري گويا
نايب حاجب دربار شه ايراني
خسرو مملکت آراي ملک ناصر دين
که کمر بسته به آبادي هر ويراني
دوش برده ست دل از دست فروغي ماهي
که فروغ رخش افتاده به هر ايواني