شماره ٤٩١: دوشينه خود شنيدم يک نکته از دهاني

دوشينه خود شنيدم يک نکته از دهاني
اما نمي توان گفت با هيچ نکته داني
اسرار عشقم آخر افتاد بر زبانها
از بس که وصف او را گفتم به هر زباني
هر شامگه به يادش خفتم به لاله زاري
هر صبح دم به بويش رفتم به بوستاني
تخم وفاي او را کشتم به هر زميني
خار جفاي او را خوردم به هر زماني
در گردنم فکنده ست گيسوي او کمندي
بر کشتنم کشيده ست ابروي او کماني
پيکان عشق جانان تا پر نشسته برجان
هرگز چنين خدنگي ننشسته بر نشاني
در عالم جواني کاري نيامد از من
دستي زدم به پيري در دامن جواني
در وادي محبت حال دلم چه پرسي
کردي فتاده ديدم دنبال کارواني
اي آن که زير تيغش اميد رحم داري
ترسم نکرده باشي رحمي به خسته جاني
بر بسته سحر چشمش دست قوي دلان را
زور اين چنين که ديده ست آنگه ز ناتواني
گر با پري نداري نسبت چرا هميشه
در خاطرم مقيمي وز ديده ام نهاني
صفهاي دلبران را بر يکدگر شکستي
گويا کمين غلامي از خسرو جهاني
شاه سرير تمکين بخشنده ناصرالدين
کز دست او نمانده ست گوهر به هيچ کاني
يزدان به من فروغي هر لحظه صد لسان داد
تا مدح سايه اش را گويم به هر لساني