شماره ٤٧٦: زان فشانم اشک در هر رهگذاري

زان فشانم اشک در هر رهگذاري
تا به دامان تو ننشيند غباري
زلفت از هر حلقه مي بندد اسيري
چشمت از هر گوشه مي گيرد شکاري
از براي بي قراران محبت
آه اگر زلف تو نگذارد قراري
اختياري آيد اندر دست ما را
گر گذارد عشق در دست اختياري
چشم تو گر گوشه کارم نگيرد
پيش نتوانم گرفتن هيچ کاري
رنج عشقت راحت هر دردمندي
زخم تيغت مرهم هر دل فکاري
از کنارم رفته تا آن سرو بالا
جوي اشکم مي رود از هر کناري
گوشه اي خواهم نهان از چشم مردم
تا به کام دل بگيريم روزگاري
تا گره بگشايد از کارم فروغي
بسته ام دل را به زلف تاب داري