شماره ٤٧١: تا از مژه دلکش تيري به کمان داري

تا از مژه دلکش تيري به کمان داري
هر گوشه شکاري را حسرت نگران داري
فرخنده پر آن مرغي کش غرقه به خون سازي
آسوده دل آن صيدي کش بهر نشان داري
هم باده گساران را بشکسته قدح خواهي
هم شاه سواران را بگسسته عنان داري
در حلقه مشکينت سر رشته آزادي
در حلقه مرجانت سرمايه جان داري
از جعد پريشانت جمعي به پريشاني
وز چشم سيه مستت شهري به امان داري
ترسم گسلد مويت از کشمکش دلها
زنهار سبک مي رو کاين بار گران داري
کس طاقت ديدارت زين ديده نمي آرد
آن به که جمالت را در پرده نهان داري
هيچ از دهن تنگت مفهوم نمي گردد
يعني که در اين معني خلقي به گمان داري
هر لحظه جهان دارد از حسن تو آشوبي
بر چهره نقابي کش، کآشوب جهان داري
زان رو لب ميگون را آلوده به مي کردي
تا خون فروغي را از ديده روان داري